تو نيكي ميكن و در دجله انداز.....

 
فرشته ای در خیابان قدم می زد. در دست راست او یک مشعل و در دست چپش

 یک سطل آب.رهگذر از فرشته پرسید: با آب و آتش چه می خواهی بکنی؟ فرشته

 پاسخ داد: با مشعل می خواهم خانه های مجلل بهشت را بسوزانم و با سطل

آب می خواهم آتش جهنم را فرو نشانم. آن گاه پی خواهم برد که عاشقان

واقعی خدا چه کسانی هستند. دنیا جای سوداگرای نیست.

ما باید همه کارهای خوبی که انجام می دهیم بدون در نظر گرفتن پاداش یا بهشت باشد
 
 و تنها برای رضای خدا و بدون ترس از جهنم به کارهای خوب و

پرهیز از کارهای بد بپردازیم.طوریکه واقعا از ته دل و عاشقانه به خدا

 ایمان داشته باشیم.

تربيت و كنترل اعصاب و......

 
پسربچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت.پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر
 بار عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی. روز اول، پسر بچه 37 میخ به
دیوار کوبید.طی چند هفته بعد،همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش
 را کنترل کند،تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد.او فهمید که
 کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است...
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگه عصبانی نمی شد.او این مسئله را
به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که عصبانیتش را کنترل کند،
یکی از میخ های را از دیوار در آورد.
روزها گذشت و بالاخره پسر بچه توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها
 را از دیوار بیرون آورده است.پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد
و گفت:پسرم!تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی.
اما به سوراخ های دیوار نگاه کن،دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود.
وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی میزني آن حرف ها هم چنین آثاری
  به جای می گذارند.تو می توانی چاقویي در دل انسانی فرو کنی و آن
 را بیرون آوری.اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد" آن زخم سر
 جایش است. زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناک است.

چوپان و بز!

 

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.

او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:

تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد.

امان از خودپرستی آدمها!

داستان...

داستان خرید بهشت

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.در ساحل می نشست

 و به آب نگاه می کرد.

پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها

 گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه)

با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد.

 همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.

- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

هارون ناراحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

چرا وسط قلب تیر خورده...


عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعی باشد لذتی دارد که مپرس.

ولی عشق یکطرفه انسان را پریشان و خوار و حقیر می‌کند
به باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.
دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم شده باشی. چه شوددددد!!!!!
خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.
هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند.
به همین دلیل است که می‌گویند: عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.
بعدها رومیان باستان آیین و اسطوره های یونانیان را پذیرفتند و تنها نام خدایانشان را عوض کردند. در افسانه‌های روم باستان زئوس را ژوپیتر، خدای جنون را ارا و خدای عشق را ونوس می‌نامیدند.
در نتیجه به باور آنها ارای دیوانه چشم ونوس زیبا را کور کرد.

عشق و جنون...

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
 ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به  شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است..اره؟
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
 حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی چوبدستي بلندي كه مانند چنكك بود را برداشت و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد.
 و دوباره اينكار را تكرار كرد، تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش  صورت خود را پوشانده بود و از میان
انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه هاي چنكك به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
 دیوانگی گفت« من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
 و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق ، کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

گاهی دل اینقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

                               یه حرف خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره

حس وفاداري به معشوق...

 
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
 
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

 بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
 
 مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید.
 
موعد عروسی فرا رسید.

 زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور
 
 شده بود.
 
 مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
 
 مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
 
همه تعجب کردند.
 
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

فاصله ابراز عشق " فقط از قلب تا زبان است

روزی زنی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد.

شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و

از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد

براي درمانش قرار شد راهي بيمارستان شوند

براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود

کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست
 
دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن.

زن پرسید:چه کار کنم؟شوهرش گفت مرا بغل كن"
 
وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد.
 
با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک
 
 صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش
 
خواست به خانه برگردند.نيازي برفتن بيمارستان نيست

شوهرش با تعجب پرسید: چرا ؟ راهي ديگه نمانده تقریبا به بیمارستان
 
رسیده ایم.

زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.

شوهر، همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نشد که گفتن همان
 
جمله ىساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب
 
همسرش ایجاد کرده که در همین مسیر کوتاه،درد روحي اش را درمان كرد "
 
راستي چند بار با همسرتان اينگونه حرف زديد؟
 
 نكنه بهش بگيد منو بغل كن ناراحت ميشه و بحساب بي ادبيتون ميذاره اره؟

فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که
 
حرف های دلتان را بیان کنید.. پس بياييدهمیشه عاشق باشید
 
 
قربون عظمت خدا برم
 
 كه عشق رو در وجود كل موجوداتش قرار داده"
 
از اين پس نميگوييم :خدایا دستم بگیر  

 چرا که یک عمر گرفته ای

فقط بگوييم خدایا   : رهایم نکن

*************************

آن الفبای دبستانی دلخواه توییییییی

ای نگاهت نخي از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو

به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت

به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش

می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده

بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست

پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود

آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است

و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه توییییییی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی..

زنگ تفریح...

يکي از ملانصرالدين مي پرسه

يکي از ملانصرالدين مي پرسه چه جوري جنگ شروع مي شه؟
ملا بدون معطلي يکي مي زنه توي گوش طرف و ميگه اينجوري!

************

ملانصرالدين روزي به بازار رفت تا دراز گوشي بخرد. مردي پيش آمد و پرسيد: کجا مي روي؟ گفت:به بازار تا درازگوشي بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوي. گفت: اينجا چه لازم که اين سخن بگويم؟ درازکوش در بازار است و پول در جيبم. چون به بازار رسيد پولش را بدزديدند.
چون باز مي گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا مي آيي؟

گفت: از بازار مي آيم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخريدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!

************

روزي ملانصرالدين بدون دعوت رفت به مجلس جشني.
يكي گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتي چرا آمدي؟"
ملانصرالدين جواب داد: "اگر صاحب خانه تكليف خودش را نميداند. من وظيفه خودم را ميدانم و هيچوقت از آن غافل نميشوم."

**************

ملانصرالدين به يكي از دوستانش گفت: خبر داري فلاني مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بيچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"

**************

روزي يكي از همسايه ها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد. به همين خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدين گفت: "خيلي معذرت ميخواهم خر ما در خانه نيست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسايه گفت: "شما كه فرموديد خرتان خانه نيست؛ اما صداي عرعرش دارد گوش فلك را كر ميكند."
ملا عصباني شد و گفت: "عجب آدم كج خيال و ديرباوري هستي. حرف من ريش سفيد را قبول نداري ولي عرعر خر را قبول داري."

*************

روزي ملانصرالدين از بازار رد ميشد كه ديد عده اي براي خريد پرنده كوچكي سر و دست ميشكنند و روي آن ده سكه طلا قيمت گذاشته اند. ملا با خودش گفت مثل اينكه قيمت مرغ اين روزها خيلي بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگي گرفت و به بازار برد، دلالي بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگين كرد و روي آن ده سكه نقره قيمت گذاشت. ملا خيلي ناراحت شد و گفت: مرغ به اين خوش قد و قامتي ده سكه نقره و پرندهاي قد كبوتر ده سكه ي طلا؟ دلال گفت: "آن پرنده كوچك طوطي خوش زباني است كه مثل آدميزاد ميتواند يك ساعت پشت سر هم حرف بزند." ملانصرالدين نگاهي انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت ميزد و گفت: "اگر طوطي شما يك ساعت حرف ميزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر ميكند."

*************

روزي ملانصرالدين به دنبال جنازه يكي از ثروتمندان ميرفت و با صداي بلند گريه ميكرد. يكي به او دلداري داد و گفت: "اين مرحوم چه نسبتي با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هيچ! علت گريه من هم همين است."

لحظه ای تامل...

پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن

موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.


ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند

صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این

 رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.


یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه

جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.


ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب

شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد:

اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.


اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد.


صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.


اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را

شنید، گلو صاف کرد و گفت:


نمی دانم چه حکمی بکنم !!

من هر دو طرف را شنیدم، از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که

به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند.

 از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …

***********************************

اسلام به ذات خود ندارد عیبی

هر عیب که هست از مسلمانی ماست...

داستانی زیبا...

يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

چکیده ای از کتاب" قورباغه را قورت بده"نوشته"برابان تریسی"

  شما هیچ وقت برای انجام تمام کارهایی که باید انجام بدهید، فرصت کافی ندارید. شما به معنای واقعی کلمه در انبوه کارها، مسئولیت های فردی، پروژه ها، روزنامه ها و مجله های زیادی که باید بخوانید و کتاب هایی که روی هم انبار شده اند تا یک روز به محض این که فرصتش را پیدا کردید، به سراغ ان ها بروید، غرق شده اید.
   یک انسان معمولی اگر بتواند این عادت را در خود ایجاد کند که کارهای خود را به طور واضح اولویت بندی کند و کارهای مهم را سریعا" انجام دهد، می تواند از یک نابغه که زیاد حرف می زند و نقشه های عالی می کشد اما کمتر کاری را به انجام می رساند پیشی بگیرد.
از قدیم گفته اند اگر اولین کاری که باید هر روز صبح انجام بدهی این باشد که قورباغه زنده ای را قورت بدهی، در بقیه روز خیالت راحت خواهد بود که سخت ترین و بدترین اتفاقی را که ممکن است در تمام روز برایت پیش بیاید پشت سر گذاشته ای.
   قورباغه شما در واقع بزرگ ترین و مهم ترین کاری است که باید انجام بدهید. همان کاری که اگر الآن فکری به حالش نکنید به احتمال زیاد همین طور برای انجام آن تنبلی خواهید کرد. اگر دو کار مهم را در پیش رو دارید، اول کاری را که بزرگ تر، سخت تر و مهم تر است انجام بدهید.
   در این جا خلاصه ای از بیست و یک روش فوق العاده برای غلبه بر تنبلی و انجام کار بیشتر در زمان کمتر را می خوانید. این اصول و قواعد را مدام مرور کنید تا عمیقا" در ذهن و عمل تان ریشه بدواند و در نتیجه موفقیت آینده تان تضمین شود.

 

1- سفره را بچینید
     دقیقا" تصمیم بگیرید که چه می خواهید. روشن بودن در این مورد یک شرط اساسی است. پیش از شروع کار، هدف ها و تصمیم هایتان را بنویسید.

2- برای هر روز از قبل برنامه ریزی کنید
     برنامه هایتان را روی کاغذ بیاورید. به ازای هر دقیقه ای که صرف برنامه ریزی می کنید، به هنگام اجرای آن پنج یا شش دقیقه در وقت خود صرفه جویی خواهید کرد.

3- قانون 80/20 را در همه امور به کار بگیرید
     80 درصد از دستاوردهای تان نتیجه 20 درصد از فعالیت شماست. همواره تلاش خود را روی این 20 درصد متمرکز کنید.

4- پیامد کارها را در نظر داشته باشید
      مهم ترین و ضروری ترین کارهای شما آن هایی هستند که می توانند بیش ترین تاثیر را چه مثبت و چه منفی روی کار و زندگی شما بگذارند. به جای تمرکز روی سایر کارها، تمام توجه تان را معطوف به این نوع کارها کنید.

5- روش الف ب پ ت ث را مدام بگیرید
      قبل از شروع، لیستی از کارهای تان تهیه کنید و سپس آن ها را از نظر ارزش و ضرورت اولویت بندی کنید تا مطمئن شوید که همیشه در حال انجام مهم ترین کارهای تان هستید.

6- روی اهداف اصلی تمرکز کنید
      نتایجی را که باید قطعا" از کارتان به دست آورید تا بتوانید بگویید که به خوبی از عهده کار بر آمده اید مشخص کنید و در تمام مدت قاطعانه به دنبال به دست آوردن آن ها باشید.

7- به قانون تشخیص ضرورت عمل کنید
      هیچ وقت برای انجام همه کارها وقت کافی وجود ندارد. اما همیشه برای انجام مهم ترین کارها وقت کافی هست.

8- پیش از شروع، مقدمات کار را کاملا فراهم کنید
      آمادگی تمام و کمال قبل از شروع کار مانع عمل کرد ضعیف می شود.

9- همیشه یک شاگرد باقی بمانید
      هر چه در ارتباط با کارهای ضروری و مهم تان دانش و مهارت بیشتری به دست آورید، می توانید سریع تر آن ها را شروع کنید و زودتر به اتمام برسانید.

10- استعدادهای منحصر به فرد خود را تقویت کنید
        دقیقا" مشخص کنید چه کاری است که در حال حاضر خیلی خوب انجام می دهید یا در آینده می توانید خیلی خوب انجام دهید. سپس تمام توان خود را در انجام آن به کار گیرید.

11- محدودیت های اصلی خود را مشخص کنید
        محدودیت ها و یا عوامل بازدارنده درونی و بیرونی خود را مشخص کنید. عواملی که سرعت شما را در دست یابی به مهم ترین هدف های تان تعیین می کنند. سپس تمرکزتان را به از بین بردن این محدودیت ها معطوف کنید.

12- هر بار یک بشکه جلو بروید
        اگر کارها را مرحله به مرحله انجام دهید، می توانید بزرگ ترین و پیچیده ترین کارها را به انجام برسانید.

13- خودتان را تحت فشار بگذارید
         تصور کنید که یک ماه دیگر باید شهر را ترک کنید. طوری کار کنید که گویا مجبور هستید قبل از ترک شهر تمام کارهای اصلی تان را به اتمام برسانید.

14- قدرت های فردی خود را به حداکثر برسانید
        اوقاتی از روز را که از نظر ذهنی و جسمی کارایی بیشتری دارید مشخص کنید و مهم ترین و ضروری ترین کارهای تان را در این اوقات انجام دهید. به اندازه کافی استراحت کنید تا بتوانید بیش ترین بازدهی را داشته باشید.

15- خودتان را به فعالیت ترغیب کنید
        خودتان مشوق خودتان باشید. در هر شرایط یا موقعیتی به دنبال کسب نتایج خوب باشید. به جای تمرکز بر مشکلات به دنبال راه حل بگردید. همواره فردی خوش بین و سازنده باشید.

16- روش تنبلی سازنده را تمرین کنید
         هیچ کس نمی تواند همه کارها را انجام دهد. بنابراین باید یاد بگیرید که از روی عمد در انجام برخی از کارهایی که از ارزش و اهمیت کمتری برخوردار هستند تنبلی کنید. با این کار خواهید توانست وقت کافی برای معدود کارهایی که واقعا" مهم هستند ایجاد کنید.

17- اول سخت ترین کار را انجام دهید
        روزتان را با سخت ترین کار آغاز کنید. کاری که می تواند بزرگ ترین تاثیر را بر خودتان و حرفه تان بگذارد؛ و تا وقتی که آن را تمام نکرده اید دست از کار نکشید.

18- کار را به قطعات کوچک تر تقسیم کنید
        کارهای بزرگ و پیچیده را به قطعات کوچک تر تقسیم کنید و سپس هر بار یک قسمت از کار را شروع کنید و به اتمام برسانید.

19- وقت بیش تری ایجاد کنید
        برنامه روزانه خود را طوری تنظیم کنید که به صورت طولانی مدت هر روز وقت کافی برای تمرکز کامل روی کارهای مهم و اصلی داشته باشید.

20- سرعت انجام کار را افزایش دهید
         عادت کنید که کارهای اصلی خود را سریع تر انجام دهید. به عنوان فردی که کارها را سریع و دقیق انجام می دهد مشهور شوید.

21- هر بار یک کار مهم انجام دهید
         کارهای ضروری تان را دقیقا" مشخص کنید. سریعا" کار را شروع کنید و سپس بدون توقف تا اتمام 100 در صد کار پیش بروید. این رمز واقعی افزایش کارایی و بهره وری فردی است.

داستان کوتاه...

یک روز سرد زمستانی،مردی وارد ایستگاه متروی واشنگتن شد و شروع به نواختن ویلون کرد.

این مرد در عرض 45 دقیقه،شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت.

هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان در مترو در حال رفت و آمد بودند.

پس از 3 دقیقه مرد میانسالی متوجه ویلون نواز شد.از سرعت قدم هایش کم کرد وپس از چند ثانیه با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد.

پس از پنج دقیقه،ویلون زن اولین انعام خود را دریافت کرد.خانمی بی آنکه بایستد دست خود را به داخل کیف برد و یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه مرد انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد،مردی از قطار پیاده شد،به دیواری تکیه داد و شروع به گوش دادن به موسیقی کرد،ولی بعد از چند ثانیه نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد.

کسی که بیش از همه به نوازنده ویلون توجه نشان داد،کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان او را به همراه خود میبرد.کودک یک لحظه ایستاد و ویلون زن را تماشا کرد،مادر دست کودک را محکم تر کشید و کودک در حالی که همچنان نگاهش به ویلون زن بود،با مادر رفت.

در طول مدت 45دقیقه ای که ویلون زن می نواخت،تنها شش نفر،کمی توقف کردند.بیست نفر انعام دادند،بدون آنکه مکثی کرده باشند ودر مجموع نوازنده سی و دو دلار جمع کرد.هنگامی که ویلون نواز از نواختن دست کشید،همه جا ساکت شد ولی نه کسی متوجه این سکوت ناگهانی شد ونه کسی او را تشویق کرد و نه کسی او را شناخت.هیچ کس نمی دانست که این نوازنده ویلون جاشوا بل یکی از بهترین موسیقی دانان جهان و نوازنده یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار،است جاشوابل دو روز قبل از نواختن در ایستگاه مترو،در یکی از سالن های شهر،برنامه ای  اجرا کرده بود که تمام بلیت هایش پیش فروش شده  و قیمت متوسط هر بلیت صد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نوازندگی جاشوا بل در ایستگاه مترو،توسط یک کارگردان باهوش تلویزیونی ترتیب داده شده بود و بخشی از تحقیق برای سنجش زیبایی شناسی و اولویت های مردم بود.ممکن است در بین این هزاران نفری که در حال عبور از ایستگاه بودند،کسانی نیز در همان کنسرت 100دلاری شرکت کرده بودند.

نتیجه ای که گرفته شده بود این است که آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب روز قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟آیا لحظه ای برای تحسین وقایع دور و بر خود توقف میکنیم؟آیا قادریم نبوغ و شگردها را در یک شرایط غیر منتظره شناسایی کنیم؟اگر ما آنقدر در دنیای خود هستیم که نمیتوانیم به نوای ساز یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است،گوش دهیم،داریم چه چیزهای دیگری را در  لحظه لحظه های زندگی خود از دست می دهیم؟

 

کمی مکث کردن در این روزهای شلوغ زندگی،شاید مسیر زیباتری را به شما نشان دهد و به موفقیت و آرامش بیشتری دست یابید.آن را از دست ندهید.

داستان کوتاه...

چند قورباغه از جنگلي عبور ميكردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي

افتادند. بقيه قورباغه ها كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند چقدر گودال عميق

است،به دو قورباغه ي ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست،شما به زودي خواهيد مرد.

دو قورباغه اين حرف را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون

بپرند. اما قورباغه هاي ديگر مدام مي گفتند كه دست از تلاش بردارند،چون نمي توانند

 از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد.

بالا خره يكي از دو قورباغه،تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش

برداشت.سرانجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه ي ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد.هرچه قورباغه

 ها فرياد مي زدند كه تلاش بيشتر فايده اي ندارد،او مصمم تر مي شد.تا اينكه

بالاخره از گودال خارج شد.

وقتي بيرون آمد،بقيه قورباغه ها از او پرسيدند:مگر تو حرفهاي مارا نمي شنيدي؟

معلوم شد كه قورباغه ناشنواست.در واقع او تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را

 تشويق مي كنند.!!!

داستان کوتاه...

شرط عشق...

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

 نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

 بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

 مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود

و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

 مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

 همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".

چند حكايت از پائولوكوئيلو ...

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اين عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد

پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم،

 غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست

 

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند ديگري گفت:موافقم ..اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم

وقتي به قله رسيدند ، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت: مي بيني؟ بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشدمي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

کسی که هزار سال زیسته بود...

 

دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،تنها دو روزخط نخورده باقی بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت ، تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.

 خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دورانداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت:

 عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،تنها یک روز دیگر باقی است.بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم به کارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید.زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد؟بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد.

 زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود. می تواند بال بزند او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمین را مالک نشد، مقامی بدست نیاورد ، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقول ننه مرجان چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز

 آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:

امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود...

از دکتر علی شریعتی

 

روزي از روزها



پيشداوري و قضاوت عجولانه


يك روزي شخصي تشخيص ميده كه گوشهاي همسرش سنگين شده و  از لحاظ

شنوايي كم شده"از طرفي
هم با خودش زمزمه ميكند كه:من چگونه به همسرم

 بگويم كه گوشهايت سنگين است.كه ناراحت نشود" بهر حال تصميم ميگيرد كه

 سمعكي براي همسر خود بخرد "اما قبل از خريد" باخودش ميگويد بهتر است

من
بطريقي به او بفهمانم كه گوشهايش سنگين است "و بعدا براي خريدسمعك

 به بازار بروم" روزي از روزها كه
همسرش در آشپزخانه مشغول آشپزي بوده

از پشت سرش وارد آشپزخانه ميشود و ميگويد:آيا ناهار آماده
هست؟

براي اولين بار و دومين بار و سومين بار و...بهر حال سرش راكنارگوش همسرش

ميبرد وخيلي بلند
داد ميزند كه:آيا ناهار اماده هست؟؟؟همسرش به او ميگويد:

 ببين"تو براي هفتمين بار همين را گفتي و من
نيز هر باربه تو جواب دادم:آري آماده

 هست"آن مرد سكوت كرد و برگشت بطرف سالن پذيرايي وقتي با خود خلوت

 كرد گفت خدايا منو
ببخش كه كه خيال ميكردم گوشهاي همسرم سنگين است"

 اما مثل اينكه اين خود من هستم كه نياز به سمعك
دارم" حال آيا بهتر نيست قبل

  از اينكه به عيب ديگران توجه داشته باشيم خود را از داشتن عيوب درمان كنيم؟ 


سپاس     

داستان کوتاه...

خدا هست...

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟


آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

 


خداوندا:

 

در این بازار بی مهری به دیدار توشادم            تو شادم کن که سوز غم برآمد از نهادم

 

تو می گفتی صدایم کن به سوز سینه هر شب             صدایت میزنم اما رسی آیا به دادم

 

کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم             به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم

********************



اگر روزي رسد دستم به دامانت     كنم جان را به قربانت

 

ولي بي لطف و احسانت چگونه...

 

شوم ناخوانده مهمانت چگونه..؟؟


قشنگه؟...

بهترینی!بهترین...

روزی هنگام سحرگاهان خدا سپیده دم ازنزدیکی گل سرخی

می گذشت.

سه قطره آب بر روی برگ گل مشاهده نمود که او را صدا کردند.

- چه می گویید ای قطرات درخشان؟

- می خواهیم در میان ما حاکم شوی.

- مطلب چیست؟

- ما سه قطره هستیم که هر یک از هر جا آمده ایم و می خواهیم بدانیم کدام بهترینیم.

- اول تو خود را معرفی کن.

- اولی گفت : من از ابر فرود آمده ام.من دختر دریا و نماینده اقیانوس مواجم.

دومی گفت :

- من شبنم بامدادم . مرا آرایشگر صبح و زینت بخش گلها می نامند.

خدای سیپده دم از سومی پرسید تو کیستی دخترکم ؟

- من چیزی نیستم . من از چشم دختری افتاده ام . نخستین بار تبسمی بودم ،

  مدتی دوستی نام داشتم ، اکنون اشک نامیده می شوم.

دو قطره اولی از شنیدن این سخنان خندیدند

اما خدای سپیده دم قطره سومی را به دست گرفت و گفت :

- هان ! به خود بازآیید و خود ستایی ننمایید .

این از شما پاکیزه تر و گران بها تر است.

- اولی گفت من دختر دریا هستم.

- دومی گفت من دختر آسمانم.

- خدای سپیده دم گفت :

 چنین است :

اما این بخار لطیفی است که از قلب بر خاسته و از مجرای دیده فرود

   آمده است!

این بگفت و قطره ی اشک را مکید و از نظر غایب گشت.

زلال تر از اشکی...


شجاعت...

سالها پیش زمانی که داوطلبانه در بیمارستانی کار میکردم با دختر بچه ای آشنا شدم که از بیماری نادر وخطرناکی رنج می برد.

تنها شانس او برای زنده ماندن برادر پنج ساله اش بود که چند سال قبل بطور معجزه آسایی از این بیماری نجات یافته بود وحالا خونش حامل پادتن این بیماری بود.

دکتر وضعیت را برای بچه پنج ساله توضیح داد و از او پرسید:

«حاضری خون خودت را به خواهرت بدهی؟»

پسر بچه پس از لحظه ای درنگ نفس عمیقی کشید وگفت:

«اگراینجوری خواهرم خوب میشه،

من خونم روبه خواهرم می دهم.»

اتنقال خون شروع شد.پسر بچه کنار خواهرش خوابیده بود و لبخند می زد.

صورت خواهرش رو دید که حالا گلگون شده بود.

ناگهان رنگ پریده وبا صدایی لرزان رو به دکتر کرد وگفت:

آقای دکتر،از حالا چقدر طول میکشه تا من بمیرم؟!

طفلی منظور دکتر رو نفهمیده بود.

فکر می کرد باید همه خونش را بدهد.!!!



 

یزدان قاسمی



نویسنده:جک کن فیلد

در سکوت خدا رازهاست.اندکی سکوت کنید تا برای یک بار هم شده سکوتش را فریاد شویم.

 

هیچ کس حقایق خلقت ستارگان را نمی داند....

 

خدایی که آفریدگان را از هیچ پدید آورد هیچ الگویی نداشت تا به کار برد

ونه مقیاسی از آفریننده ای پیش خود.تا بدان دستور کار کند.

وآفریدگان اعتراف دارند بدین حقیقت که سراسر ناتوان وفقیرند ونیازمند وحقیر!

واوست که باید بر آنان رحمت آرد وبه قدرت خود بر پایشان دارد.

به ما آن نشان داد که دیدیم.به حکم ضرورت آشکار است که این نشانه ها بر شناخت او دلیلی استوار است.ودر آنچه آفریده آثار صنعت ونشانه های حکمت او پدیدار است.

چنانکه هر چه آفریده اورا برهانی است وبر قدرت وحکمت او نشانی.

وگرچه آفریده ای باشد خاموش،بر تدبیر او گویاست وبه وجود پدید آورنده دلیلی رساست.

سبحان الله

اندکی سکوت را به شما قرض میدهم...ای آدم ها

به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم