شجاعت...
سالها پیش زمانی که داوطلبانه در بیمارستانی کار میکردم با دختر بچه ای آشنا شدم که از بیماری نادر وخطرناکی رنج می برد.
تنها شانس او برای زنده ماندن برادر پنج ساله اش بود که چند سال قبل بطور معجزه آسایی از این بیماری نجات یافته بود وحالا خونش حامل پادتن این بیماری بود.
دکتر وضعیت را برای بچه پنج ساله توضیح داد و از او پرسید:
«حاضری خون خودت را به خواهرت بدهی؟»
پسر بچه پس از لحظه ای درنگ نفس عمیقی کشید وگفت:
«اگراینجوری خواهرم خوب میشه،
من خونم روبه خواهرم می دهم.»
اتنقال خون شروع شد.پسر بچه کنار خواهرش خوابیده بود و لبخند می زد.
صورت خواهرش رو دید که حالا گلگون شده بود.
ناگهان رنگ پریده وبا صدایی لرزان رو به دکتر کرد وگفت:
آقای دکتر،از حالا چقدر طول میکشه تا من بمیرم؟!
طفلی منظور دکتر رو نفهمیده بود.
فکر می کرد باید همه خونش را بدهد.!!!
یزدان قاسمی
نویسنده:جک کن فیلد