لحظه های تنهائی
گاهی اوقات وقتی تنهای تنها میشوم.بفکر فرو میروم"و در رویاهایم میبینم که با خدا مشغول گفتگو هستم. دیشب یکی از اون شبهای دلشکستگیم بود به خدا گفتم خدایا امشب میخواهم با تو گفتگو کنم. خدا پرسید تو میخواهی با من بگفتگو بنشینی؟ و من در پاسخش گفتم اری اگر تو وقت داری؟
خدا خندید و گفت وقت من بینهایت است اما تو در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی؟ و من پرسیدم:
چه چیز بشر شما را سخت متعجب میسازد؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان.". اینکه از کودکیشان خسته میشوند. و عجله دارند که بزرگ شوند!!! .. و بعد دوباره پس از مدتها" ارزو میکنند تا که کودک باشند..و
اینکه انها سلامتی خود را از دست میدند تا پول بدست ارند. و باز پولشان را از دست میدند تا دوباره سلامتی خود را بدست ارند و اینکه با اضطراب به اینده مینگرند..
وحال فراموش میکنند........................
بنابر این نه در حال زندگی میکنند و نه در اینده.و اینکه انها بگونه ای زندگی میکنند که گوئی هرگز نمیمیرند. و گونه ای میمیرند که هرگز زندگی نکرده اند................وبیکباره
دستهای خدا دستانم را گرفت""برای مدتی سکوت کردیم.. و باز من سکوت را شکستم دوباره پرسیدم پدر جان تو دوست داری کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
او گفت:: بیاموزند که انها نمیتوانند کسیرا وادار کنند تا عاشقشان باشند . و تنها کاری که انها میتوانند بکنند این است که به انها اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند..
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند..
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب انان که دوستشان داریم ایجاد کنیم . اما سالها طول میکشد تا ان زخمها را التیام بخشیم.......
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد بلکه کسیست که به کمترینها نیازدارد
بیاموزند که ادمهایی هستند که انها را دوست دارند...
فقط نمیدانند که چکونه احساساتشان را ابراز بدارند......
بیاموزند که دو نفر میتوانند تا به یک نقطه نگاه کنند..و ان نقطه را متفاوت ببینند...
بیاموزند که کافی نیست فقط انها دیگران را ببخشند. بلکه انها خود را نیز ببخشند....
و.. من بعد از تشکر با خضوع گفتم: ایا چیز دیگری هم هست که دوست دارید تا فرزندانتان بدانند؟؟؟؟؟؟؟
در اینجا خدا لبخندی زد و گفت:: فقط اینکه بدانند و یادشان نرود من همیشه اینجا هستم.. همیشه و در همه حال و در همه جا..................