من تشنه یک لحظه تماشای تو هستم...
اشک رازیستلبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقام بود.
قصه نيستم که بگويینغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکام
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخنمیگويدعلف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخنمیگويم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ريشههایِ تو را دريافتهام
با لبانات برایِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گريستهام
برایِ خاطرِ زندهگان،
و در گورستانِ تاريک با تو خواندهام
زيباترينِ سرودها را
زيرا که مردهگانِ اين سال
عاشقترينِ زندهگان بودهاند.
دستات را به من بدهدستهایِ تو با من آشناست
ای ديريافته با تو سخنمیگويم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دريا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخنمیگويد
زيرا که من
ريشههایِ تو را دريافتهام
زيرا که صدایِ من
با صدایِ تو آشناست.
احمد شاملو
+ نوشته شده در ساعت توسط یزدان
|
بسم الله الرحمن الرحیم