از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم

یادگار تو چه شبها چه سحرها دارم

با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم

گر چه از خود خبرم نیست خبرها دارم

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی

تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی

گرچه ای عشق! شکایت ز تو چندان دارم

که به عمری نتوانم همه را بشمارم

گر چه از نرگس او ساخته ای بیمارم

گر چه از آن زلف گره ها زده ای در کارم

باز هم گرم از این آتش جانسوز توام

باز اگر بوی مئی هست ز میخانه توست

باز اگر آب حیاتی است ز پیمانه توست

باز اگر راحت جانی بود افسانه توست

باز هم عقل کسی راست که دیوانه توست

شکوه بیجاست مرا کشتی و جانم دادی

آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی

من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو

عاقلان بیهده خندند به دیوانه تو

نقد جان گر چه بود قسمت پیمانه تو

آه از آن که نشد مست ز میخانه تو

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق!

آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق!